نمیدانم چه میخواهم بگویم ، تنها میدانم میخواهم بنویسم :
1. عکس خانه نغمه صالحی را فرستادم برای مبینا ! میگویم «این خونه آینده منه.» همینقدر رنگی / همینقدر غیرجدی / همینقدر صمیمی / همینقدر مملو از خرده ریزهایی که جان میدهند به خانه . بعد میروم به لیست آرزوهایم اضافه میکنمش . کمی فاصله میگیرم از این قضیه ، این خانه رنگا و رنگ ، این لیست ِ آرزوهای کوچک و بزرگم که هرروز به آن اضافه میشود ، با جواب ِ آن تست ِ روانشناسی در تناقض است . همان تستی که زده بودم «انگیزه ام برای زندگی و مرگ یکسان است» چیزی جور در نمی آید ... [کلیک | کلیک]
2. یا مثلا همانروزی که شمع ها را چیده بودم دور ِ گل های قالی ، در تاریک اتاق نشسته بودم وسط حلقه شمع ها . آهنگ ِ اگرچه عمری ِ غزل شاکری را گذاشته بودم و فکر کرده بودم . یادم نمی آید به چه !
3. یا حتی خودم را بگذارم جای ِ دختر ِ توی آن نقاشی . و چند ماهی ، دور از زندگی ، دور از اتفاقات ِ روزمره ، دور از رفت و آمد با اتوبوس و مترو ، دور از گوشی و پیام های ِ گاه و بیگاه ، دور از همه چیز بنشینم پشت ِ پنجره با باد های ِ ناملایم ِ کوهستانی و کتابهای ِ خوانده نشده قفسه کتابم را بخوانم . یا حتی فروغی را بخوانم که پدرم سالِ 76 خوانده بود . [کلیک]
4. آخرین باری که از قزوین به خانه آمدم ، در راه برگشت به این فکر میکردم که باید هرجور میتوانم خوش باشم . لزومی ندارد فاز فرهیختگی را همیشه حفظ کنم . لازم نیست همیشه با آهنگهای ِ علیرضا قربانی یا دال بند حالم خوب باشد ، گاهی هم میشود با آهنگ ِ کوکه حالم ِ سینا درخشنده خوش بود . درست است که کافه رفتن اشتیاق به جانم مینشاند ، اما آنروز که با نرگس روی جدول خیابان نشستیم و جان ِ گرسنه مان را با ساندویچی سیر کردیم هم خوشی ِ زایدالوصفی داشتم . شاید قلم ِ فالاچی و موراکامی را دوست داشته باشم اما جوجو مویز و آر ال استاین هم خاطرات ِ دلنشینی را برایم رقم زده اند . شاید معتقدم هرچه جنس محصولی بهتر باشد گرانتر است و فکر اقتصادی ام میطلبد که گران خرج کنم اما دیردیر ، با این وجود شده است که از دست فروش ها هم با شور و شوق خرید کرده باشم . شاید همیشه گارسه و شهر کتاب و کتابفروشی های ِ ملایم و بالاهای شهر را برای ِ خرید ِ کتابهایم انتخاب میکردم ، اما آنروز کتاب جستارهایی در باب عشق را در یک کتابفروشی خیلی کوچک و مملو از انبوهی کتاب در وسطهای شهر ، بین سروصدای چهارراه و بوی ِ فلافل فروشی ِ کنارش ، پیدا کرده بودم - تاجاییکه به پدرم گفته بودم از این به بعد همه کتابامو از اینجا میگیرم . بعدش هم فلافل با سالاد سفارش دادم از همان بغل و یکی از روزهای خاطره انگیز ِ 19 سالگی ام را رقم زدم . خیلی از لاکچری ماب ها ، آدمهای فیک روزگارند ... گاهی همان چیزهایی که عنوان ِ «خز» میگیرند ، ناجور به جانمان مینشینند : )
5. حالا نشسته ام آهنگ ِ زمستون ِ سامیار را گوش میکنم و به آدمهای ِ زمستانی ِ زندگی ام فکر میکنم . لبخند میزنم به خیالم ...